سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی
 

.


[ شنبه 92/9/9 ] [ 1:4 صبح ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]

 

اگرخدا مهربان است نافرمانی چرا ؟!
اگر عذاب خدا شدید است گناه چرا ؟!
اگر دنیا ناپایدار است دلبستگی چرا ؟!
اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا ؟!
اگر خدا ضامن روزی است غصه چرا ؟!
اگر مرگ حق است خودپسندی چرا ؟!
اگر خدا عوض انفاق را میدهد بخل چرا ؟!
اگر حساب قیامت حق است جمع مال حرام چرا ؟!
اگر بهشت بهای عمل نیک است سستی چرا ؟!
اگر خدمت به خلق خدا عبادت است کوتاهی چرا ؟!
اگر شیطان دشمن انسان است پیروی چرا ؟!
اگر اعتماد تنها به خدا کافیست توکل نکردن چرا؟!!!
اگر خیر و برکت و طول عمر در دیدار والدین واقوام است خود داری چرا ؟!
اگر توبه کلید رستگاری است خود داری چرا ؟!
اگر سوال کردن کلید دانایی است سکوت چرا ؟!
اگر غرور کینه حسد غیبت باعث از بین رفتن اعمال است ارتکاب ان چرااااااااااااااااااااااااااااااا ؟

سلام به همه
این جملاتی رو که استفهام انکاری دو اون به کار رفته شاید تا حالا هزاران بار از این و اون شنیده باشم
ولی...
هر چه قد هم میشنوم دفعه ی بعد برام تازگی دارن 
آخه یادم میره... فراموشم میشه ... نفسم هی وجودمو اسیر خودش میکنه ....  و هر بار که این جملات رو میخونم تازه قلبم خلأ نور رو در خودش احساس میکنه
خدایا به حق پنج تنی که همه ی جهان رو به عشق اونا آفریدی، هر وقت ایمانمون رو به ضعیف شدنه، هر وقت خیلی چیزا فراموشمون میشه .... هر وقت حرفامون فقط شعاره .... هر وقت مرد حرف شدیم نه مرد عمل .... هزاران هروقتی که اگه بخوام بگم اینجا جا نمیشه، به ما هشدار بده هوشیارمون کن مارو به خودمون برگردون

[ جمعه 92/9/8 ] [ 7:2 عصر ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]
روزگاری گلی زیبا و خوش عطر پشت یک دیوار بلند زندگی می کرد و همواره صدای رهگذران را می شنید که از انطرف دیوار در حال گذر بودندو می گفتند:”عجب عطر دلنشینی.یعنی این عطر از چه گلی بلند شده و تمام فضارا معطر کرده؟حتما گل زیبایی است!” او از آنجایی که همیشه دوست داشت دیگران را شیفته زیبایی خود کند  از اینکه پشت این دیوار بود احساس خوبی نداشت.روزی همان طور که در فکر بود چشمش به یک شکاف روی دیوار افتاد.باخوشحالی تصمیم گرفت از آن شکاف بیرون خزد تا همه ببینند که او  هم عطر خوبی دارد و هم بسیار زیباست.سرانجام موفق شد.
روزهای بعد که رهگذران  آمدند با دیدن گل بسیار رضایتمند شدند.هر یک به نوعی از زیبایی او بهره می جست .او را نوازش می کرد. از لطافت گلبرگهایش به وجد می آمد.روز ها برای این گل به همین منوال می گذشتند و او بسیار خوش،از این سرنوشت. غافل از اینکه لمس هر روزه ی این رهگذران پیری و پژمردگی را زودتر از موعدش برای او به ارمغان آورد.
بله.او پژمرده شد.رهگذران آمدند.برخی اظهار تأسف می کردند.برخی حتی از دیدن آن گل چندششان می شد. معلوم است. چون دیگر از آن زیبایی خبری نبود و گلبرگهای لطیف و خوشرنگ آن  جای خود را به گلبرگهایی بدرنگ و خشکیده داده بودند.
دیگر رنج و گریه و درد بی وفایی این رهگذران خودخواه،همنشین او بود.دیگر نمی خواست آنها را ببیند.پس تصمیم گرفت دوباره به جای اولش برگردد.آن زمان دیگر لحظات آخر عمرش بود.تصمیم گرفت نگذارد دانه کوچکش نیز مانند او خود را این چنین تباه کند.سفارش هایش را به فرزند کوچکش می کند و دیده از جهان فرو می بندد.
دانه نصیحت مادر را گوش می دهد و به همان پشت دیوار بودن بسنده می کند و این بار هم رهگذران باز مجذوب عطر این گل می شوند تا اینکه روزی رهگذری از پشت دیوار صاحب این عطر دل آگیز را مخاطب قرار می دهد و  می خواهد کاری کند تا زنده است بتواند از او و عطر دل انگیزش برخوردار باشد.
او بسیار باهوش بود.پس از اندکی  تفکر از رهگذر خواست اگر این اندازه طالب اوست پس همت کند و از دیوار بگذرد.این اولین رهگذری نبود که این درخواست را از او داشت.رهگذران قبلی هر چه سعی کردند نتوانستند از دیوار بلند عبور کنند.می دانید چرا ؟چون این دیوار آنقدر صاف بود که هیچکس به هیچ نحوی نمی توانست از این دیوار بالا رود .فقط یک راه 
بگذریم.داشتیم راجع به رهگذر آخر می گفتیم.این رهگذر هم تمام سعیش را کرد.فایده ای نداشت.اما او نمی توانست از این گل دل بکند.دلش لرزید.اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد.اشک مملو از عشق بود.پای دیوار چکید.ناگهان دیوار از همانجا شکافت.چشمان رهگذر محو تماشای گل از دیوار گذشت. دیوار بسته شد.


 


[ جمعه 92/9/8 ] [ 6:58 عصر ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]

داستان کوتاه و آموزنده امید به زندگی

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است .

[ جمعه 92/9/8 ] [ 6:57 عصر ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]

آیت الله بهجت (ره): 

از ما، عمل چندانی نخواسته اند! 

مهم تر از عمل کردن، "عمل نکردن" است! 

تقوا یعنی "عمل گناه را مرتکب نشدن! 

همه میپرسند چه کار کنیم؟ 

من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟ 

و پاسخ اینست: 

گــــــــنــــــــــــاه نــــکــنــیــد. 

شاه کلید اصلی رابطه با خدا " گــنــاه نــکــردن " است.

 



[ جمعه 92/9/8 ] [ 6:56 عصر ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

گرخواهی نشوی رسوا یک رنگ با همه باش قالی از چندرنگ بودن زیرپاافتاده است!!!!!!افتاد
موضوعات وب
آرشیو مطالب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 33108