سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی
 
روزگاری گلی زیبا و خوش عطر پشت یک دیوار بلند زندگی می کرد و همواره صدای رهگذران را می شنید که از انطرف دیوار در حال گذر بودندو می گفتند:”عجب عطر دلنشینی.یعنی این عطر از چه گلی بلند شده و تمام فضارا معطر کرده؟حتما گل زیبایی است!” او از آنجایی که همیشه دوست داشت دیگران را شیفته زیبایی خود کند  از اینکه پشت این دیوار بود احساس خوبی نداشت.روزی همان طور که در فکر بود چشمش به یک شکاف روی دیوار افتاد.باخوشحالی تصمیم گرفت از آن شکاف بیرون خزد تا همه ببینند که او  هم عطر خوبی دارد و هم بسیار زیباست.سرانجام موفق شد.
روزهای بعد که رهگذران  آمدند با دیدن گل بسیار رضایتمند شدند.هر یک به نوعی از زیبایی او بهره می جست .او را نوازش می کرد. از لطافت گلبرگهایش به وجد می آمد.روز ها برای این گل به همین منوال می گذشتند و او بسیار خوش،از این سرنوشت. غافل از اینکه لمس هر روزه ی این رهگذران پیری و پژمردگی را زودتر از موعدش برای او به ارمغان آورد.
بله.او پژمرده شد.رهگذران آمدند.برخی اظهار تأسف می کردند.برخی حتی از دیدن آن گل چندششان می شد. معلوم است. چون دیگر از آن زیبایی خبری نبود و گلبرگهای لطیف و خوشرنگ آن  جای خود را به گلبرگهایی بدرنگ و خشکیده داده بودند.
دیگر رنج و گریه و درد بی وفایی این رهگذران خودخواه،همنشین او بود.دیگر نمی خواست آنها را ببیند.پس تصمیم گرفت دوباره به جای اولش برگردد.آن زمان دیگر لحظات آخر عمرش بود.تصمیم گرفت نگذارد دانه کوچکش نیز مانند او خود را این چنین تباه کند.سفارش هایش را به فرزند کوچکش می کند و دیده از جهان فرو می بندد.
دانه نصیحت مادر را گوش می دهد و به همان پشت دیوار بودن بسنده می کند و این بار هم رهگذران باز مجذوب عطر این گل می شوند تا اینکه روزی رهگذری از پشت دیوار صاحب این عطر دل آگیز را مخاطب قرار می دهد و  می خواهد کاری کند تا زنده است بتواند از او و عطر دل انگیزش برخوردار باشد.
او بسیار باهوش بود.پس از اندکی  تفکر از رهگذر خواست اگر این اندازه طالب اوست پس همت کند و از دیوار بگذرد.این اولین رهگذری نبود که این درخواست را از او داشت.رهگذران قبلی هر چه سعی کردند نتوانستند از دیوار بلند عبور کنند.می دانید چرا ؟چون این دیوار آنقدر صاف بود که هیچکس به هیچ نحوی نمی توانست از این دیوار بالا رود .فقط یک راه 
بگذریم.داشتیم راجع به رهگذر آخر می گفتیم.این رهگذر هم تمام سعیش را کرد.فایده ای نداشت.اما او نمی توانست از این گل دل بکند.دلش لرزید.اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد.اشک مملو از عشق بود.پای دیوار چکید.ناگهان دیوار از همانجا شکافت.چشمان رهگذر محو تماشای گل از دیوار گذشت. دیوار بسته شد.


 


[ جمعه 92/9/8 ] [ 6:58 عصر ] [ محمد قاسمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

گرخواهی نشوی رسوا یک رنگ با همه باش قالی از چندرنگ بودن زیرپاافتاده است!!!!!!افتاد
موضوعات وب
آرشیو مطالب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 33141