زندگی | ||
کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند روبند را کنار بزن, یک دهن بخند ! چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند خود را بپوش چشم چران هاچه دزدکی با چشم های هیز تماشایت می کنند این بادهای هرزه که از راه میرسند گل های روسری تورا می پراکنند نبی.احمد
شب سردیست ، دلم دیده تر می خواهد دل ِ آشفته من از تو خبر می خواهد قهوه و شعر و خیال ِ تو و این باد خنک باز لبخند بزن ، قهوه شکر می خواهد امشب آبستنم از تو غزلی شور انگیز باخبر باش که این طفل پدر می خواهد غارتم کرده ای و خنده کنان می گویی صید دل از کف یک سنگ هنر می خواهد ترس در جام دلم ریخت، در این راه اگر…؟ یادم آمد سفر عشق جگر می خواهد صفورا یال وردی
می خواهم از هم? بیابان ها برگردم از هم? بیابان ها تا شعری بنویسم برای کسی که دلش را در بیابان ها گم کرده است.
بهانه ای می خواستم تا یادم بیاید برای دلتنگ بودن چه استعداد غم انگیزی دارم بهانه ای ... تا شعر تازه ای بنویسم و بدانم برای زمستان امسال هم چیزی دارم.
این روزها که می گذرد شادم این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها شادم که می گذرد ...
اگر کوچکم کنید بزرگ نمی شوید بزرگان می دانند من کودکم نه کوچک!
چقدر تنهاست شاعری که عاشقانه هاش دست به دست می روند به دست تو اما ... نمی رسند!
حافظ پی عشق است چه مسجد چه کنشت خیام، رخ یار و بهار و لب کشت ما نیز نهیم پای دل بر سر عقل باشد که رویم از این جهنم به بهشت
کیستی که من این گونه به اعتماد نام خود را با تو می گویم کلید خانه ام را در دستت می گذارم نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم به کنارت می نشینم و بر زانوی تو اینچنین آرام به خواب می روم؟ کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟
باد می خواهم باشم در موی یار بادم اینک لا به لای خار.
به دریا شکوه بردم از شب دشت و زین عمری که تلخ تلخ بگذشت به هر موجی که می گفتم غم خویش سری می زد به سنگ و باز می گشت
زندانی با خودش حرف می زند زندانبان با خودش هر دو به گلی فکر می کنند که مشغول شکافتن دیوار است.
گاهی لازم است نقشه را از وسط تا بزنم آذربایجان بیفتد روی خلیج فارسی تبریز خوب شود و بندر، لزگی برقصد گاهی هم نقشه را باید از شرق به غرب تا بزنم خراسان را بفرستم به پابوس آهوان کردستان اما حرف های من باد هواست از پنجره وارد می شود نقشه را می کند از روی دیوار اتاق می اندازد داخل جوی کوچه آب از سر وطنم می گذرد.
تو یک گلّه درد بودی شبیه مرد که از روی تمامیّتم رد شدی.
ما را که خماریم به کافور انداز در شط شراب و جوی انگور انداز ما لنگه به لنگه ایم ای مرگ بیا از پا درمان بیاور و دور انداز
بی هراس از ابر و از صندلی ساعت هشت صبح بر ماسه های ساحل نشسته ام غرق خیال های دور می آید کتابم را بر می دارد و می رود دریا هم از امتحان بدش می آید.
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/2/28 ] [ 10:6 صبح ] [ محمد قاسمی ]
[ نظرات (بدون) ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |